ترلانترلان، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره

ترلان ملك جاني

سالگرد عروسی مامان و بابا

من ترلان ملک جانی از همین جا (وبلاگم ) سالگرد ازدواج مامان و بابا جونمو تبریک می گم !!! ترلانم ، انگار همین دیروز بود که منتظر ٢٨ آذر بودیم که روز عروسیمون بود . خونمونو خیلی تند تند چیدیم چون اول تاریخ عروسی معین شده بود بعد خونه خریدیم !  با بابا رفتیم تو جاده ... کباب خوردیم (‌چقدر سرخوش بودیم ،‌اگه مریض می شدیم چی ) بعدشم رفتیم خونه ما ... با مهناز و مرجان و مامان و بابا و علی و بچه ها چقدر شلوغ کردیم و دنبال نقشه بستن پشت لباس عروس بودیم ! بابا هم ساعت ٩ رفت پیش دوستاش ، باشگاه فوتبال . ولی نذاشته بودن بازی کنه ، که نکنه دست و پاش بشکنه... صبح هم ساعت ٧ صبح بابایی من و لباس عروسو برد آرایشگاه . بیچاره ب...
28 آذر 1390

سالگرد عروسی مامان و بابا

من ترلان ملک جانی از همین جا (وبلاگم ) سالگرد ازدواج مامان و بابا جونمو تبریک می گم !!! ترلانم ، انگار همین دیروز بود که منتظر ٢٨ آذر بودیم که روز عروسیمون بود . خونمونو خیلی تند تندچیدیم چون اول تاریخ عروسی معین شده بود بعد خونه خریدیم !با بابا رفتیم تو جاده ... کباب خوردیم (‌چقدر سرخوش بودیم ،‌اگه مریض می شدیم چی ) بعدشم رفتیم خونه ما ... با مهناز و مرجان و مامان و بابا و علی و بچه ها چقدر شلوغ کردیم و دنبال نقشه بستن پشت لباس عروس بودیم ! بابا هم ساعت ٩ رفت پیش دوستاش ، باشگاه فوتبال . ولی نذاشته بودن بازی کنه ، که نکنه دست و پاش بشکنه... صبح هم ساعت ٧ صبح بابایی من و لباس عروسو برد آرایشگاه . بیچاره بابائی گیر این لب...
28 آذر 1390

سالگرد عروسی مامان و بابا

من ترلان ملک جانی از همین جا (وبلاگم ) سالگرد ازدواج مامان و بابا جونمو تبریک می گم !!! ترلانم ، انگار همین دیروز بود که منتظر ٢٨ آذر بودیم که روز عروسیمون بود . خونمونو خیلی تند تندچیدیم چون اول تاریخ عروسی معین شده بود بعد خونه خریدیم !با بابا رفتیم تو جاده ... کباب خوردیم (‌چقدر سرخوش بودیم ،‌اگه مریض می شدیم چی ) بعدشم رفتیم خونه ما ... با مهناز و مرجان و مامان و بابا و علی و بچه ها چقدر شلوغ کردیم و دنبال نقشه بستن پشت لباس عروس بودیم ! بابا هم ساعت ٩ رفت پیش دوستاش ، باشگاه فوتبال . ولی نذاشته بودن بازی کنه ، که نکنه دست و پاش بشکنه... صبح هم ساعت ٧ صبح بابایی من و لباس عروسو برد آرایشگاه . بیچاره بابائی گیر این لب...
28 آذر 1390

محرم و عمل قلب بابائی

محرم امسال خیلی غم انگیز تر از هر سال شروع شد .. آخه دقیقاً همون روز اول محرم بابائی هم عمل قلب باز شد . خدارو صد هزار هزار مرتبه شکر که الان که سه هفته گذشته هر روز بهتر از دیروز می شه . همیشه می دونستیم که چقدر دوسش داریم ،‌چقدر برای ما زحمت کشیده ، چقدر قلبش مهربونه و چقدر هر لحظه به فکر ماست ... ولی حس روز عملش واقعاً ناگفتنی بود ... دلم می خواست قلبمو از جاش دربیارم بذارم توسینش تا همیشه سالم و سلامت برای ما بتپه ..دلم می خواست چشمامو دربیارم بذارم جای چشمای مامانی تا بفهمه که اشکها و غصه یواشکیشو فهمیدیم ... دلم می خواد تا عمر دارم هر روز دست مامان و بابامو ببوسم و آرزو کنم من و محمد هم بتونیم مامان و بابائی به هم...
27 آذر 1390

محرم و عمل قلب بابائی

محرم امسال خیلی غم انگیز تر از هر سال شروع شد .. آخه دقیقاً همون روز اول محرم بابائی هم عمل قلب باز شد . خدارو صد هزار هزار مرتبه شکر که الان که سه هفته گذشته هر روز بهتر از دیروز می شه . همیشه می دونستیم که چقدر دوسش داریم ،‌چقدر برای ما زحمت کشیده ، چقدر قلبش مهربونه و چقدر هر لحظه به فکر ماست ... ولی حس روز عملش واقعاً ناگفتنی بود ... دلم می خواست قلبمو ازجاش دربیارم بذارم توسینش تا همیشه سالم و سلامت برای ما بتپه ..دلم می خواست چشمامو دربیارم بذارم جای چشمای مامانی تا بفهمه که اشکها و غصه یواشکیشو فهمیدیم ... دلم می خواد تا عمر دارم هر روز دست مامان و بابامو ببوسم و آرزو کنم من و محمد همبتونیم مامان و بابائیبه همون خوبی واسه گل دخ...
27 آذر 1390

محرم و عمل قلب بابائی

محرم امسال خیلی غم انگیز تر از هر سال شروع شد .. آخه دقیقاً همون روز اول محرم بابائی هم عمل قلب باز شد . خدارو صد هزار هزار مرتبه شکر که الان که سه هفته گذشته هر روز بهتر از دیروز می شه . همیشه می دونستیم که چقدر دوسش داریم ،‌چقدر برای ما زحمت کشیده ، چقدر قلبش مهربونه و چقدر هر لحظه به فکر ماست ... ولی حس روز عملش واقعاً ناگفتنی بود ... دلم می خواست قلبمو ازجاش دربیارم بذارم توسینش تا همیشه سالم و سلامت برای ما بتپه ..دلم می خواست چشمامو دربیارم بذارم جای چشمای مامانی تا بفهمه که اشکها و غصه یواشکیشو فهمیدیم ... دلم می خواد تا عمر دارم هر روز دست مامان و بابامو ببوسم و آرزو کنم من و محمد همبتونیم مامان و بابائیبه همون خوبی واسه گل دخ...
27 آذر 1390

عاشورا در روستای گی

خانواده پدریم تو جاده چالوس یه روستا دارن به اسم گی ، نزدیک پیست اسکی خور .ما هر سال روز عاشورا می ریم اونجا.  خیلی با صفا و دنجه ... البته پائیز به بعد خیلی خیلی سرد می شه و برای تابستونها خیلی خوبه... روز عاشورا پدربزرگ بابام اونجا خرج دارن .. البته دیگه براشون یه رسم شده که همه اهالی از تهران یا کرج می رن اونجا تا عزاداری رو اونجا بر پا کنن... میگن هر روز از محرم صفر یه طایفه نذری می دن... ولی روز عاشورا همیشه آقا بهرام می ده. این عاشورا دومین عاشورائی بود که من بودم و رفتیم ... پارسال خیلی کوچولو بودم ... من که حسابی بهم خوش گذشت ولی مامانم اینقدر منو پوشونده بود که به سختی می تونستم راه برم ،‌تازه آب دماغمم هم از سرما آوی...
22 آذر 1390